معنی تاک،رز، مو

لغت نامه دهخدا

تاک رز

تاک رز. [ک ِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مو. درخت انگور. رز:
تاک رزاز انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
ناصرخسرو.
|| شاخ رز. شاخه ٔ مو. رجوع به تاک شود.


تاک

تاک. (اِ) درخت انگور. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 250) (شرفنامه ٔ منیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ اوبهی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). در تکلم موو نام دیگرش رز است. (فرهنگ نظام). درخت رز و نهال رز. (ناظم الاطباء). کرم. نامیه. (السامی فی الاسامی چ تهران ص 104). گاهی «تاک » را به «رز» اضافه کنند بهمین معنی: فرخو؛ پیراستن تاک رز بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 250).
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک داردو هم گونه ٔ عقیق.
عماره (از لغت فرس اسدی ایضاً).
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم، عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم، آفتابم اندر جام.
ابوالعلاءششتری (از لغت فرس ایضاً ص 27).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
بوالمثل (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 57).
انگور و تاک او نگر و وصف او شنو
وصف تمام گفت ز من بایدت شنید.
بشار مرغزی.
شد گونه گونه تاک رز چون پیش نیل رنگرز
اکنونْت ْ باید خز و بز گرد آوری و اوعیه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 79).
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری (دیوان ایضاً ص 161).
کشیده سر شاخ میوه بخاک
رسیده بچرخشت میوه ز تاک.
اسدی.
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
تو ز خوشه عصیر چون یابی
تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر.
ناصرخسرو.
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجه ٔ دست چنار.
خاقانی.
تاک انگور تا نگرید زار
خنده ٔ خوش نیارد آخر کار.
نظامی.
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد در آن کزو دوراست.
نظامی.
تو گفتی خرده ٔ مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان).
تاک از پی غوره میدهد مل
شاخ از پس سبزه میدهد گل.
امیرخسرو دهلوی.
قصه ٔ تقصیر ایشان را که در عمارت رز خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند و مواضع تقصیر را روشن بیان کردند بمثابتی که فرمودند در عمارت فلان تاک و فلان تاک تقصیر کردید. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ٔ دهخدا ص 103).
بودم آن روز من از طایفه ٔ دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان.
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 591).
تاک را سیراب کن ای ابر رحمت زینهار
قطره تا می میتواند شد چرا گوهر شود؟
(از انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به مو و رز و تاکستان شود.
- ترکیبها:
آب تاک. زاده ٔ تاک. زبان تاک. طارم تاک. (از آنندراج).
- امثال:
تاک فروختن و چرخشت خریدن، چون گولان، گرانی را به ارزانی بدل دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 536).
|| شاخ و شاخه (اعم از رز و جز آن):
چو آن سرو روان شد کاروانی
ز تاک سرو می کن دیده بانی.
حافظ.
|| درخت میوه را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). || نیز آنچه از رسن راست می کنند و در چهر و امثال آن آویزند و بر آن چیزها میدارند، هندیش چهکا نامند. (آنندراج). || بنائی بخم، و طاق معرب آن است. مؤلف صراح اللغه در ذیل کلمه ٔ طوق آرد: الطاق ما عطف من الابنیه و الجمع الطاقات و الطیقان، فارسی معرب:
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته بر اوج کله تخت به تخت.
نظامی.

تاک. (اِخ) نام قومی است در نواحی دهلی و گجرات. (آنندراج) (غیاث اللغات).

تاک. (اِ) به هندی درهم است که چهار دانگ و نیم باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

تاک. [ک َ] (ع اسم اشاره) آن. (از دزی ج 1 ص 139). اسم اشاره ٔ مؤنث ذاک. (ناظم الاطباء).

تاک. (اِخ) طاق. رجوع به طاق و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 359 و حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 113 شود.


تاک نشاندن

تاک نشاندن. [ن ِ دَ] (مص مرکب) کشتن تاک. غرس مو. رجوع به تاک و تاک نشان شود.


تاک نشان

تاک نشان. [ن ِ] (نف مرکب) که تاک نشاند. تاک نشاننده. رزبان. کشاورز تاک. کشت کننده ٔ رز:
بودم آن روز من از طایفه ٔ دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان.
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 591).
رجوع به تاک شود.


رز

رز. [رَ] (اِ) درخت انگور. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 6) (برهان) (فرهنگ فارسی معین). تاک مو. ج، رزان، رزها. (فرهنگ فارسی معین). بعربی کَرْم گویند. (از دهار) (منتهی الارب) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). کَرْمه. (منتهی الارب). مو. این درخت بطور خودرو در همه ٔ جنگلهای شمال هست از آستارا تا گلی داغ و نیز در جنگلهای خشک فارس و لرستان و از ساحل تا یکهزارگزی دیده شده است. (یادداشت مؤلف). آقای گل گلاب آرد: هفتم تیره ٔ رزها - این تیره عموماً در نواحی گرم و مرطوب جنگلهای استوایی روییده ساقه های پیچنده ٔ آنها از شاخه های درختان دیگر بالا میرود و بیش از سیصد جنس آنها تشخیص داده شده که همه از نوع انگور هستند ولی مهمترین جنس آنها مو یا رز است که در تمام نقاط معتدل سطح زمین کاشته میشود. گلهای آن دارای پنج کاسبرگ سبز است که به سرپوشی متصل شده اند و هنگام باز شدن گل سرپوش از پایین جدا میشود و پنج پرچم و تخمدانی با دو یا پنج پرچم بهم چسبیده از آن بیرون می آید و میوه ای میسازد که آنرا سَته یا انگور میگویند. (از گیاه شناسی گل گلاب صص 230- 231): مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا در مکه نه رز است و نه درختهای میوه و همه میوه از طایف آرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
سواری رزی دید بارآوری
سپهبدنژادی بلنداختری.
فردوسی.
سپهبدنژادی و گندآوری
رزی دید در راه بارآوری.
فردوسی.
گزیت رز بارور شش درم
به خرماستان بر همین زد رقم.
فردوسی.
بهار آرد و تیرماه و خزان
برآرد پر از میوه دار رزان.
فردوسی.
اگر مخالف تو رز نشاند اندر باغ
بوقت بار عنا بر دهد بجای عنب.
فرخی (از آنندراج).
گر نیستت ستور چه باشد
خری بمزد گیر و همی رو
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
لبیبی.
تا دو سه روزدر این سایه ٔ رز
آب انگور گساریم به آب.
منوچهری.
در سایه ٔ رز اندر گوری بکنیدم
تا نیکترین جایی باشد وطن من.
منوچهری.
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
شد از بیم رخها چو برگ رزان
سر تیغ چون دست وَشّی رزان.
اسدی (از آنندراج).
پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر بود. (کلیله و دمنه).
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی.
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینه دار.
خاقانی.
رز گر به گاه عید زرافشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکرریز دخترش.
خاقانی.
رزی داشتم بر درخانه گفت
به سایه درش نیکمردی بخفت.
(بوستان).
پر از میوه و سایه ور چون رزند
نه چون ما سیه کار و ازرق رزند.
(بوستان).
بدین نوع کو برگ رز می خورد
عجب دارم ار شب به پایان برد.
(بوستان).
زکات مال بدر کن که فضله ٔ رز را
چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور.
(گلستان).
|| انگور. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6):
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
منوچهری.
و از این شهرک جزرز خراجی و خرما و غله هیچ نخورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
به پیش لفظ او شکّر چنان است
که اندر پیش شکّر غوره ٔ رز.
سوزنی.
سرد است سخت سنبله ٔ رز به خرمن آر
تا سستیی به عقرب سرما برافکند.
خاقانی.
- آتش رز، شراب. (یادداشت مؤلف).
- || آتش حاصل از سوختن چوب رز:
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب.
منوچهری.
- تاک رز، شاخه ٔ درخت انگور:
از آن آب با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته.
فردوسی.
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.
ناصرخسرو.
- خون رز، شراب. می. (یادداشت مؤلف):
از آن جانسوز لختی خون رز ده
سپرده زیر پا اندر سپارا.
رودکی.
زانگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت من
بر زاهدان انگشت گز با شاهدان جان تازه کن.
خاقانی.
خون خورده ای نُه مَه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی.
خاقانی.
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید.
خاقانی.
خون رزان ریخته وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از بردریاکنار.
خاقانی.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
نظامی.
- دختر رز، شراب. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6):
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقعپوش.
هاتف اصفهانی.
صدطفل فرح دختر رز زاده به عقدم
آن نطفه که غم زاید از او در کمرم نیست.
عبدالسلام پیامی (از شعوری).
- || انگور. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شعوری ج 2 ص 6):
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من.
خاقانی.
|| باغ انگور. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (از برهان). باغ انگورستان. (آنندراج) (انجمن آرا). رزستان. تاکستان: و کم کسی بود اندر مکه که نه در طایف او را رزی بودی. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و به راه یک رز بود مر عقبه و شیبه پسران ربیعه را... و بدان رز اندر بودند...عقبه و شیبه در باغ بودند و آن وقت انگور رسیده بود... و حوضی بود پرآب بر در آن رز. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). و حمیریان را کشت و برز است و مراعی و رز. (حدودالعالم).
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.
بشار مرغزی.
حوضی ز خون ایشان [دختران رز] پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
سراسر همه رز پر از غوره بود
بفرمود تا کهتران را درود
از آن خوشه ای چند ببرید و برد
به ایوان و خوالیگرش را سپرد.
فردوسی.
بیامد خداوند رز در زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان.
فردوسی.
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج.
فردوسی.
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور ز رز و چین غوشا.
علی قرط.
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از ره
به کوه اندر شخ است و به ره بر رز و راود.
عسجدی.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید..
نزدیک رز آید در رز را بگشاید.
منوچهری.
از بسکه در این راه رز انگورکشانند
این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است.
منوچهری.
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.
منوچهری.
تا بباشند بدین رز در مهمان منند
رز فردوس منند ایشان ولدان منند.
منوچهری.
دریغ سی وسه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم.
سوزنی.
کس از محلت مرد یک از رز و یخدان
نه میوه آرد نه یخ نماند پندارم.
سوزنی.
درویشان به اشارت خواجه به عمارت آن رز مشغول گشتند اما همچنان احتیاط که می بایست در آن رز نکردند. چون نظر ایشان بر درویشان غدیوت افتاد قصه ٔ تقصیر ایشان را که در عمارت از خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند. (از انیس الطالبین صص 102- 103). اول به کار عمارت رز خواجه علاءالدین مشغول گردید. (انیس الطالبین ص 102). و هر یکی را بر این کاریز رزی بوده است و حاصل هر رزی آن مقدار بوده است که صاحبش با اهل و تبع و عیال بدان معاش کرده است و او را کفاف بوده است. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 68). و بدین دیه رزهااند. (ترجمه ٔ تاریخ قم).
- رز ارمانوش، ناصرخسرو گوید: از آنجا به شهر ارزن شدیم شهری آبادان و نیکو بود... و در آنجا در آذرماه پارسیان دویست من انگور به یک دینار میفروختند که آنرا رز ارمانوش می گفتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 8).
|| هر باغی. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر) (از برهان). باغ. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ص 6) (فرهنگ فارسی معین):
برفتم به رز تا بیارم کنشتو
چه سیب و چه غوره چه امرود و آلو.
علی قرط.
چو سیب سرخ رخ در دست شاهان
نه سیب رز بود سیب صفاهان.
نظامی (از آنندراج).
از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان شکر از گلبن خود می چیدم.
مولوی (از جهانگیری).
|| زهر هلاهل و زهر قاتل. (ناظم الاطباء). زهر هلاهل. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (فرهنگ فارسی معین). سم مهلک: آب رز (آب زهر). (فرهنگ فارسی معین). به معنی زهر نیزآمده. (از آنندراج) (انجمن آرا):
به زه کن کمان را و این تیر گز
بدینگونه پرورده ٔ آب رز.
فردوسی.
کمان را به زه کرد آن تیر گز
که پیکانْش را داده بود آب رز.
فردوسی.
|| جنگ و نبرد. (ناظم الاطباء). پیکار. حرب. جدال. قتال. وقعه. وغا. (یادداشت مؤلف). || قلعه و حصار. (ناظم الاطباء). || در لهجه ٔ بلوچ، رازیانه را گویند. (از فرهنگ فارسی معین). || رنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). رنگ یعنی لون. (از شعوری ج 2ص 6). مطلق رنگ. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). و این ظاهراً از ریشه ٔ رزیدن استنباط شده است. رجوع به رزیدن شود. || (نف مرخم) صباغ و رنگرز. (ناظم الاطباء). رنگ کننده. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). رنگ کننده چون رنگرز. (آنندراج) (انجمن آرا). در ترکیب به معنی رزنده (رنگ کننده) آید: رنگرز. (فرهنگ فارسی معین). اسم فاعل از رزیدن. مخفف رزنده. (یادداشت مؤلف). و به همین مناسبت در برهان و بتبع آن انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء معنی صباغ و رنگ کننده چون رنگرز به کلمه داده شده است.
- رنگرز، صباغ. رنگ کننده:
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی بمثل پیرهن رنگرزان است.
منوچهری.
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی.
منوچهری (از آنندراج).
|| (فعل امر) امر به رنگ کردن. (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). امر رزیدن که به معنی رنگ کردن است چنانکه در رنگرز است. (غیاث اللغات). امر ازرزیدن که رنگ کردن باشد. (فرهنگ خطی). || امر به بستن حنای دست و پا. (لغت محلی شوشتر).

حل جدول

تاک ،رز ، مو

درخت انگور


تاک،رز، مو

درخت انگور

فرهنگ فارسی هوشیار

تاک

درخت انگور (اسم) درخت انگور مو: ((تاک رز بینی شده دینار گون پرنیان سبز او زنگار گون. )) (رودکی)


عروس تاک

اروس تاک دخت رز گواژ: می

مترادف و متضاد زبان فارسی

رز

انگور، تاک، مو


تاک

انگور، رز، رزبن، سلیل، مو، تاک‌بن، سارونه

معادل ابجد

تاک،رز، مو

674

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری